سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۴

روزی روزگاری شب

مریم  توبهپذیر است. صبح ها برایم از کارهای پسرش میگوید. با هم پشت مامان و آقاجان حرف میزنیم و من برایش تعریف میکنم چطور آن ترکیب تازه بادمجان و کدو را ساختم. پسرش هم همینطور است. برای خاله‎ی سرشلوغش نقاشی می‎کشد و من روزگار با آنها را جوری نفس میکشم که انگار همین حالا آخرین بار است. مریم مرا بخشیده و من هم او را بخشیده‎ام. بخشش خوب است به قول مارجان آدم را سبک میکند؛ بار کینه را زمین میگذارد و پشتت راست میشود.

نذر کردهام؛ بعد از سالهای دراز که از دین و دنیایش گریختهام. مارجان نذرهایش توصیف صحنه بود. به لحظهای که حر دلش لرزید قسم داده بود خدا را که خانم صادقی بچهدار شود و به دلهرهی زینب در کاخ شام برای بچه پسر دایی که سالم به دنیا بیاید. مارجان میگفت قصدت را در دل داشته باش و به زبان نیاور. زن هم میگوید با سه دم در درونت تکرار کن. نذر برای درونم است. برای جایی که همه چیز را باید نگه دارد. برای جایی که هیچ کس نمیبیندش. نذر توی دلم بزرگ می‎شود و من برایش اسم می‎گذارم که با آن صدایش کنم. 

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۴

جاده می‌رقصد به ساز بی مهابا راندنت

1.
بی بی گل گفت از بی سوادیاش رنج می‌برد؛ با همین کلمات. احمد را هم دیگر نمی‌فرستد برای کار. احمد شماره‌ی همه اهل خانواده را از بر بود. کلاس دوم درس می‌خواند و همه کارهای خانواده را او انجام می‌داد. برای من فال گرفت با چای به جای قهوه. من از ادم‌های اینجا و قصه‌هایشان اصلا ننوشتم. نخواستم ثبتش کنم. زنهایی که شناسنامه نداشتند و دنده‌هایشان هر سال می‌شکست، بچه‌هایی که جای زخم روی صورتشان بود. چرا ننوشتم؟ درگیرخودم بودم. درگیر این همه سختی روزگار. یک روز دیگر دارم در اینجا. تمام می‌شود. می‌روم.
2.
زن گفت چه خبر؟ دستهایش داشت دستهایم را امتحان می‌کرد. روی زانوها چند ضربه کوتاه و تند و بعد رد درد سالیان را کشید تا غوزک پا. تن سنگین را کشاندم یک سو. گفت خوبی‌اش این است که هنوز به خودم رحم می‌کنی. اتاق انتظار جای پای درد دارد. به چشمها زل می‌زنم به دستها و پاهای تغییر شکل داده، به چهره‌های غمگین. به زن می‌گویم باید بهتر شوم. باید سبکتر شوم باید به این دور باطل پایان دهم. دست راستم را خم می‌کند روی نقطه اتصال انگشتان مکث می‌کند. دستم آبستن درد است.
3.
سین صدای خنده اش مثل من بلند است. من آن را از همان ثانیه اول که در خانه را باز کردم شناختم. فکر کردم چقدر انرژی دارد برای رابطه و چقدر برای نگه داشتنش تلاش می‌کند. به اندازهی کسی که شبیه هیچ کس نیست و هست حضورش شیرین و دلچسب بود.


چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۴

...

فکر می‌کنم بیچارگی یک مراحلی دارد. مثل همه حال‌های بد، اولین مرحله انکار است. تو همه جا می‌روی و همه جا نمی‌روی کسی نمی‌فهمد. همه از تازگی صورت و طراوت صدایت می‌گویند. بعدش توی آینه به خودت می‌گویی حتما درست می‌گویند. حتما همه چیز خوب است. از پا افتادنت را به شوخی می‌گیری. من هنوز در این مرحله مانده‌ام.

طعم دهانم تلخ است. به میم می‎گویم زهرمار. زیر پلک چپم چیزی هست که انگار نیست. فکر می‎کنم اینها مرض انکار است. انکار چیزهایی که انکار شدنی نیستند.

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۴

کاش این قصه پایان بیابد

مامان می‌خواند. مامان از سالی که حاج آقا زنده بود و داغ مارجان تازه می‌خواند که به ترانه مخصوص مارجان میرسد بغض میکند. صدایش خش دارد. تمام شب مامان برایم خواند. یک جایی مکث میکند و دوباره میخواند. من میتوانم با یک کلیک صدباره گوش بدهم. مامان تمام شب با من است. قبلش رفتهام روی تخت دراز کشیدم و نامه نون را برای بار هزارم یادآوری کردم توی سرم. فراموش کرده بودم. قبلترش به زن گفتم فراموش میکنی. همین روزها را تحمل کنی تمام میشود. تمام شده است.

موهایم یک سانتی شده. باد پاییز میرود توی روسری و دور میخورد در گردنم. پاییز خوبی نیست. پاییز نقطه‌های درد و خونمردگی و ورم دارد. پاییز هیچ وقت خوب نبوده. 

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۹۴

من ایستگاه آخرم...

به زن گفتم چیزی درست نمیشود. من همانم، همه چیز هم همان است. صبح وقتی معده‌‎ام آمده بود تا زیر حلقم و می‌خواست بیاید بیرون دیدم چقدر همه آن روزهای سیاه را فراموش کرده‌ام. ناتوان شده‌ام. از چیزهایی عقب کشیده‌ام که دستهایم پیشتر برایش توان داشت. حالا به راههای رفته که می‌نگرم اندوهی عظیم مرا تنها نمی‌گذارد. باز شروع کردم از آن دالان بگذرم و هدفن را بچپانم توی گوشهایم. اولین کار قرصها بود و بعد رفتن پیش زن و بعد عوض کردن خاک گلها، گردگیری از خاکهای تابستان و فکر کردن به تغییر در زمان باقیمانده.
صدایم در نمی‎آید، از چشمهایم اشک جاری می‌شود؛ کا سوزن فرو می‌کند توی بند انگشتهایم که باقیمانده تیغ را بکشد بیرون. خون همه دست را پر می‌کند. من پل می‌زنم به گذشته برای میم همچنان قصه میگویم. قصههایم از تن شروع میشود و به تن ختم می‎شود. از آن صبح که زندگیم را بالا آوردم مادام به این درست نشدن فکر می‎کنم.دیگر به زن اصرار نمی‎کنم دارو دادن را فراموش کرده است. به شین می‎گویم وقتی نمی‌بینمت دچار افتادگی می‎شوم.  همه‎ی غربت غروبهای جمعه، شبها در خانه‎ام پخش می‎شود.

زمانه‎‎ای هست که هر چه زار می‎زنی تمام نمی‎شود، آن زمانی است که معجزه‎ها هم دچار محدودیتهای زمانی و مکانی‎اند.

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۹۴

آن پاییز...


خانه رو به رویی نردهها را برای پاییز رنگ کرده. مرد و پسر کوچک تینرها را ریختند توی سطل بزرگتر و سمباده کشیدند روی آهنها. در قوطی رنگ چسبیده بود و باز نمیشد. بعد از پاییز آن سال دیگر نرفتم به بالکن سر بزنم. بالکن جای دوری نیست. در بزرگش به اتاق خواب که به انبار می‎ماند، باز می‎شود. من تمام تابستان هم نرفتم به اتاق خواب سر بزنم. خانه برایم یک اتاقک کوچک بود و یک تخت که سوسکها زیرش رژه می‌رفتند. زن گفت که از خانه عکس بگیرم تا برای مشتریان بفرستد. خانه پاییز شده و من حالا مثل همه پاییزها می‎روم در اتاق خواب پناه بگیرم. مامان گفت پاییز مواظب تنت باشد که سر نگیرد درد را. دردها حمله کرده‎اند و من توی اتاق خواب پناه می‎گیرم، پاها را بغل می‎کنم توی شکمم و سعی می‎کنم غم را توی گلدانها نکارم اما چاره‎ای نیست؛ گلهای کمی از تابستان  زنده مانده‎اند و دردها دارند سبز می‎شوند.
سنگینم. از همه جا می‎روم. از توی آن اتاق سرد بزرگ و بی‎روح رو به آفتاب، از آن میز رو به آشپزخانه، از اتاقک دلباز رو به حیاط، از صدای ر و میم، از نوازشهای سین، از ... . از همه جا می‎روم. آنقدر سنگینم که هرجایی بخشی ازمن جا می‎ماند. نمیدانم کدامها را برداشته‎ام و کدامها را نه. میم می‎گوید کی فرود می‎آیی؟ شبها روی دفتری که از صاد گرفتم مینویسم خوب باش. سرمشق می‎گیرم: خوب باش، خوب باش، خوب باش، خوب باش لعنتی و بعد می‎خوابم.
بوی پاییز با بوی آهن رنگ خورده توی خانه می‎پیچد. دلم می‎خواهد خانه را تغییر دهم. سمباده بکشم روی میله‎های فلزی و زندگیم را حراج کنم. اما هیچ کدام عملی نیست.