قبل از رفتن چراغهایم را خاموش کردم. پرده ها را کشیدم. شیر گاز را بستم. به کاکتوسهایم آب دادم و گفتم: چاره ای نیست انگار باید ادامه بدیم!
در را که می بستم زیر لب می خواندم: مرا به سخن جانی خود این گمان نبود...
پ.ن.
در را که می بستم زیر لب می خواندم: مرا به سخن جانی خود این گمان نبود...
پ.ن.
بعضی روزها مهم تر ازآنند که فراموش شوند . مثل امروز...
و من چقدر اين كتاب زويا پيرزاد رو دوست دارم!
پاسخحذفعادت میکنیم فروغ...
پاسخحذفخوبم فروغ جان.به گمانم که خوبم