این روزهای گرم گرمم نمی کند. هیچ گرمایی برای سردی من کافی نیست. من اولین اصل زنده ماندن را فراموش کرده ام. من ، من، من ...
از هجوم این همه من می ترسم. از این همه منی که مسئولیت هزار باره بارم کرده و این تن نحیفش را یارای مقابله نیست!
پ.ن.
ظهر گرم مرداد، میان کوچه های گرم که بوی بادمجان کبابی می داد سیمین پشت تلفن تاکید می کرد:
- حواست به خودت باشه...
دیگر حواسم به هیچ چیز نیست ! این آخرین گزارش از زندگی ام است.
انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد ...
پاسخحذفدرود
پاسخحذفای یار ای یگانه ترین یار((آن شراب مگر چند ساله بود؟))..
نگران احوالاتتان شدیم!!؟
پاسخحذفدل قو دار! كاري از ما برمياد؟
پاسخحذف