بمانی، رفیق مادرم،
زودتر از همه زنهای روستا مرد قبل از آنکه بچهاش را ببیند. مامان هر روز کنار خانه بمانی مینشیند روی سکو
برای استراحت و حسرت میخورد. برای خانهاش یک سکوی بزرگ زدهاند تا
سایهی ایوانش را بلندتر کنند. مامان هنوز
برای آن خانه عزادار است که بمانی نماند تا روی ایوانش دم بزند و بازی بچههایش را
ببیند. هنوز از کنار خانه قدیمم که میگذرم سرم را میچرخانم تا ببینمش. هنوز بعد
از یک سال و اندی آن خانه برای من خانه است. خانهای که درش سلامت شدم، عاشق شدم، عشق همهی مرا فتح کرد و آرام
گرفتم. حالا جای همهشان درد و دلتنگی دارم.
قصههای زیادی در سر
داشتم برای گذر از این روزهایم. هنوز باورم نمیشود از تابستان زنده به پاییز
رسیدم. با روزها و شبهای جانکاهی که ترس داشتم و دارم ثبتشان کنم؛ با دستها و
پاهای لرزان و دلِ تنگ و بیقرار و باورم نمیشود که پاییز با همه دلبریهای همیشهاش
هم رهاییبخش نبوده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر