شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۳

روزمرگی (15)

مرد همین که نشست روی صندلی‌های اتاقم، زد زیر گریه. زار می‌زد. دیگر ماهر شده‌ام وقتی کسی توی اتاقم زار می‌زند چه باید بکنم. توی تن دخترش غده درست می‌شود و بزرگ می‌شود و بزرگ می‌شود و بعد جلوی نفس دختر را می‌گیرد. باید جراحی کنند. یاد حاج آقا افتادم که از غده‌ی توی تن عمه زهرا جوری روایت می‌کرد که انگار هنوز هر روز می‌بینتش. حاج آقا بعد از مرگ عمه زهرا از هر برآمدگی توی تن می‌ترسید. یک وقتهایی همینطور دست می‌کشید به پشت من و مریم که مطمئن باشد جای غده‌های عمه زهرا توی تن ما جا نمانده باشد. مرد بعد دستهایش را جمع کرد روی سینه‌ها و سرش را آورد پایین. من برایش دمنوش زنجبیل گذاشتم. فکر کردم هیچ چیز نگویم. زار زد و دمنوش را خورد و رفت. موقع رفتن گفت سلامت به جونت باشه دختر.
آقای سین را مادرش به من سپرد. انگار که من خواهر بزرگی باشم. من حواسم بیشتر از همه آدمهای خط تولید به او و آقای ر هست که تازه آمده‌اند و قوانین اینجا را نمی‌دانند. سین هر روز زیر گرمکنش را باد می‌کند و از پله‌ها می‌آید بالا با ترشی و ارده و کنجد و گردو و ... برای خواهر بزرگتری که حواسش بیشتر از بقیه به اوست. جوری پنهان می‌کند زیر لباسش که انگار بمبی را می‌آورد بالا. گفتم دیگر این کار را نکند و مادرش پشت تلفن هزار بار قسم خورده بود که به دلش نشسته‌ام و انتظار هیچ چیز بیشتر از این ندارد. یاد خانم ب افتادم و پرونده‌ای که رهایش کردم. یک روز ظهر دلتنگ کارخانه زنگ زده بود که خانم عزیزی هیچ وقت فراموشت نمی‌کنم. نمی‌دانی چقدر ممنون‌دارت هستم. به ترکی چیزهای دیگری هم گفته بود اما من نمی‌فهمیدم.

اول زمستان می‌روم به ق می‌گویم تا آخر سال می‌مانم فقط. تصمیمم را گرفتم. قبل از سی سالگی از اینجا می‌آیم بیرون. می‌روم دنبال کار دیگری که به تحقق رویایم آسیبی نزند. بعد شروع فصل بی‌رحم مصاحبه‌ی کاریست. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر