روزنامه ها به خورد جلد کتابهای ممنوعه رفته بود.کتابها را از کارتن ها بیرون
می آوردم و با هر کدام یک جیغ کوتاه می زدم از ذوق. از مادر گورکی چند دانه بود. از
جان شیفته هم. حیات یحیی هم بود. میان کتابها دور می زدم و دیوانه شده بودم. سرداری
بودم که سرزمینی را فتح کرده است. کارتن ها را کنار هم چیدم و شروع کردم به دسته
دسته کردن. یک وقتی هم همانجا می نشستم به خواندن چند سطر. سطرهایی که صفحاتشان را
از بر بودم. ف هم هر از گاهی روایتی از مرد می کرد. مرد سالها پیش مرده بود. برای
خرید دانه دانه کتابها وسواس به خرج داده بود. جاهایی ترسیده بود از کتابها و آنها
را برده بود جایی دور زیر انباری تاریک جاسازی کرده بود و من کنار خروارها
ترس مرد نشسته بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر