زن در سالن دف می زد و می خواند.
هر بار که می زد به دف چیزی از درونم می ریخت پایین. زنها دست می زدند و همخوانی
می کردند. من ایستاده بودم رو به رویشان و دلم می خواست همانجا بنشینم و زار بزنم.
برای چه؟ نمی توانم بگویم کدام اول کدام بعدتر. باید عکس می گرفتم. باید از هر
کوفتی که به کار مربوط می شود عکس بگیرم. زنها نشسته بودند و دستهایشان را می
بردند بالا و همخوانی می کردند. همه جور خوبی، خوب بودند. زن اشاره می کرد دست
بزن. چیزی از درونم می ریخت پایین و یکراست راهش را می کشید تا چشمهایم. رفتم کنار
پنجره ایستادم و سرم را بیرون بردم. صدایی از ماشینی می خواند: زندگی چیست؟ عشق و
دلداری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر