صبح به آقای ض زنگ زدند گوشی اش را
جواب نداد. گفته بودم برود از دفتر آن محله تابلوی سازمان را بیاورد. کروکی ادرس
را کشیدم که گم نشود. تازه از شهرستان آمده و تهران را بلد نیست. گفتم سر راهش اگر
توانست نان هم بخرد. دلم نان تازه می خواست. برادرزنش تماس گرفته بود. یک ریز و
بلند حرف می زد. گفتم رفته آن دفتر و می اید زود. نمی فهمید چه می گویم. پسرش از دوچرخه
افتاده بود و چشمهایش پاره شده بود. از
راه که برگشت تابلوی سنگین را گذاشت زمین و با خنده گفت که باید آژانس می گرفت.
هیچ کداممان جرات نمی کردیم خبر را بدهیم. زود تلفنش زنگ خورد و ماجرا را فهمید. نشست
توی آن آشپزخانه تاریک و سرش را گذاشت روی زانوهایش و زار زد. صدای گریه اش تا
اتاق ما می امد. گزارش ماه را پرینت می گرفتم. زل زده بودم به مانیتور. صدای هیچ
کداممان در نمی امد.
آقای ض بیمه نیست و برای کار در این دفتر 500 تومان می گیرد و می فرستد کلاردشت و هر ماه تهدید می شود که قرار است اخراجش کنند.
آقای ض بیمه نیست و برای کار در این دفتر 500 تومان می گیرد و می فرستد کلاردشت و هر ماه تهدید می شود که قرار است اخراجش کنند.
ندارد لعنتی... ندارد
پاسخحذف