راه ناهموار
سهشنبه، تیر ۲۶، ۱۴۰۳
به خدا سپردمت
دوشنبه، خرداد ۰۷، ۱۴۰۳
There is no end to this story...
مامان دیگر به خوابم نمیآید. من دلم برایش خیلی تنگ میشود. اما دیگر بیتاب نمیشوم. با رفتنش کنار آمدم؟ با هرگز برنگشتنش؟ فیلمم را ساختم. همان که نتیجه سوگواری یک سالهام بود. از لحظهای که تصمیم گرفتم فیلمنامه را بازنویسی کنم تا اخرین کاتی که در نیمه شب دادم مامان ایستاده بود در درونم و نگاهم میکرد. دیگر برای سختترین تجربهی زندگیم بیتاب نمیشوم اما تنهایی و بیکسیاش هر روز خودش را به رخم میکشد. با هر بار مامان شنیدن از زنی، قلبم تیر میکشد.
واقعیت تلخ این است که دیگر هیچ وقت او مرا صدا نمیکند و من صدایش را نمیشنوم.
یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۴۰۲
زندگی بی تۊ تأسیانه
سهشنبه، فروردین ۲۲، ۱۴۰۲
صد و دهمین روز
از روز پنجاهم زندگی برایم قابل تحمل شده بود. میتوانستم یک روز در میان سوگواری کنم و به هقهق بیفتم. مامان همچنان به خوابم میآمد. یک شب مفصلتر با هم حرف زدیم. برایم لباس سفید گلدار از آن کمد هزارتو درآورد و داد به جای لباس سیاه بپوشم. با هم توی آینه ذوق کردیم. آن کمد هزارتو بدون مامانم هنوزهست. چیزهایی برداشته شده و چیزهایی هنوز هست. هر وقت میرفتم خانهاش از آن کمد چیزی به من میداد. صدایش در گوشم هست. صدای نازنینش که با وسواس همه چیزها را از چمدانها میآورد بیرون و قصهشان را میگفت. اما جزییات قصهها را به یاد ندارم. جزییات بدنش را به یاد دارم. وقت خداحافظی با جسم سردش سعی کردم همه چیز را دوباره چک کنم. خال روی سینه که خودم هم دارمش، خال روی دست و چین دور لب که من هم به ارث بردم.
حالا بعد از صد و اندی روز بعضی شبها سعی میکنم این جزییات را یاداوری کنم. مادرم را. میترسم فراموش کنم. جزییات زیبای مادرم را میترسم فراموش کنم. میترسم مثل زنان فامیل مادریم فراموشی در جوانی سراغم بیاید و مادرم در میان تصاویر زندگیم محو شود. این ترس سختترین ترس زندگیم است. فراموشی جزییاتی از عزیزترین کسم.
سهشنبه، فروردین ۱۵، ۱۴۰۲
روز صد و پنجم
فهمیدهام زندگیام به دو قسمت تقسیم شده؛ قبل و بعد مرگ مامان. همه چیز را با همین نقطه میسنجم. همه چیزهای روزمره و چیزهای دورتر. همه چیز از طعم غذا بگیر تا رنگ لباسها، پستهای اینجا و تجربهی دردها. در مواجهه با هر گذشتهای اول از خودم میپرسم مامان زنده بود؟
صد و پنج روز بی مادرم هر روز از خودم این سوال را میپرسم: ممکن است یکبار دیگر ببینمش؟ یک بار اتفاقی سرش را برگرداند در خیابان و نگاهم کند و لبخند بزند؟ یکبار گرمای دستش را، آن دستهای نازنین لکه لکهاش، آن نوازشهای عزیزش را دوباره تجربه کنم؟ چقدر خوشبختند کسانی که هنوز اینها را دارند و من چقدر بیچارهام.
یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۴۰۱
روزشصتم
پنجشنبه، دی ۲۹، ۱۴۰۱
روز سیام
شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۴۰۱
با من خیال کن...
خیابانها شلوغ شده اما تهران هنوز به ته نرسیده گویا. مامان
امروز سوار تاپ حیاط شده و بعدش سبزیها را برای ناهار چیده. صبح برای من پشت تلفن
یک ترانه مختصر خوانده و بعد گفته که همین که امروز راه میرود بهترین اتفاق ممکن
است. من برایش تعریف کردم که شهرها شلوغ شده و حالا باید ببینیم چه میشود.
دکترم میگوید ما بیماری
و مرگ زودهنگام مامان را انکار میکنیم و فکر میکنیم مامان جاودانه است و مرگش
اتفاق نادری است. در حالیکه بودن مامان هر روز معجزه است و گرمی بدنش و زیبایی صدا
و دلنشین بودن لبخندش هم. دکترم میگوید نه من که همه خواهرها و حتی برادرم که هر
روز در مطبش به آدمهای زیادی میگوید باید با ترومای زندگیتان کنار بیایید هم پذیرش
مرگ مامان را به فردا سپرده. دکترم نمیداند که مامان منبع همه اینهاست. زنی که
همه حیاط را پر از بوتههای خیار و کدو کرده و درخت جدید کاشته و هر روز وعده میدهد
که تا سال بعد برایمان میوه میدهد.
جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۴۰۱
بهار ۱۴۰۱
یکشنبه، اسفند ۲۹، ۱۴۰۰
اسفند 1401
در
درونم هیچ حس و ذوقی از بهار نیست. فکر میکنم مثل روزهای دیگر این شش ماه یک هفته
میروم پیش مامان. حالا این بار زمین نفس کشیده و سر برآورده. چیزی در درونم عوض
نمیشود. بیشتر از همیشه غمگینم و رنج هر روزه مامان فرسودهام کرده.
مامان
سبزهها را سبز کرده و سفارش کرده حتما یک لباس نو داشته باشم. این دگرگونی زمین
برایم اضطراب نبودن مامان را بیشتر میکند، در دلم چند زن سیاهپوش نواجش میخوانند و من
زیر لب زمزمه میکنم.