سه‌شنبه، تیر ۲۶، ۱۴۰۳

به خدا سپردمت

باید امشب زنگ می‌زدم به تو و می‌گفتم چقدر سختی کشیدی برای اینکه من به دنیا بیایم و تشکر کنم مامان. برای اینکه من دختر عزیزکرده‌ات باشم و تو مدام بهم یاداوری کنی که ارزشش را داشت مرا به دنیا بیاوری و برایم تا می‌توانی قصه بگویی زمان کم بود. قصه‌گویی را از تو به ارث بردم ای زیباترین و بی‌مانندترین زنی که به عمرم دیده‌ام. چقدر خوشبخت بودم که مادرم بودی. چقدر خوشبخت بودم که سی و هفت سال تولدم به تو زنگ زدم و گفتم مامان مرسی و  تو با زیباترین صدایی که می‌شناسم گفتی قابل شما رو نداشت. 
کاش آن لحظه را می‌توانستم فریز کنم. همان لبخند و صدای زنده‌ی پشت تلفنت را مامان. 

دوشنبه، خرداد ۰۷، ۱۴۰۳

There is no end to this story...

 مامان دیگر به خوابم نمی‌آید. من دلم برایش خیلی تنگ می‌شود. اما دیگر بی‌تاب نمی‌شوم. با رفتنش کنار آمدم؟ با هرگز برنگشتنش؟ فیلمم را ساختم. همان که نتیجه سوگواری یک ساله‌ام بود. از لحظه‌ای که تصمیم گرفتم فیلمنامه را بازنویسی کنم تا اخرین کاتی که در نیمه شب دادم مامان ایستاده بود در درونم و نگاهم می‌کرد. دیگر برای سخت‌ترین تجربه‌ی زندگیم بی‌تاب نمی‌شوم اما تنهایی و بی‌کسی‌اش هر روز خودش را به رخم می‌کشد. با هر بار مامان شنیدن از زنی، قلبم تیر می‌کشد. 

واقعیت تلخ این است که دیگر هیچ وقت او مرا صدا نمی‌کند و من صدایش را نمی‌شنوم.

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۴۰۲

زندگی بی تۊ تأسیانه

هوا بارانی است و عزیزت ترکت کرده و تو در خانه‌ی تازه غروب شده تنها و دلتنگی. مهدی می‌گوید این معنی «تاسیان» است. فهیمه اکبر می‌خواند: «نۊشۊ، نۊشۊ/ نۊشۊ، نۊشۊ/ ایپچه بئس، رَنجه نۊکؤن جانا/ نۊشۊ، نۊشۊ، زندگی بی تۊ تأسیانه» می‌پیچیم در جلال و من فکر می‌کنم تمام امسال زندگیم بدون مامان تاسیان بود. مامان توی قلبم نشسته، صدایش توی سرم مدام برایم می‌خواند، گاهی حتی وقت غذا پختن کنارم ایستاده تا از یادم نرود که چطور غذا بپزم اما من نصف قلبم نیست، بلد نیستم حرف بزنم و غذا پختن یادم رفته. زندگی بدون مامان تاسیان بود، تاسیان هست،‌ تاسیان خواهد بود.

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۴۰۲

صد و دهمین روز

از روز پنجاهم زندگی برایم قابل تحمل شده بود. می‌توانستم یک روز در میان سوگواری کنم و به هق‌هق بیفتم. مامان همچنان به خوابم می‌آمد. یک شب مفصل‌تر با هم حرف زدیم. برایم لباس سفید گلدار از آن کمد هزارتو درآورد و داد به جای لباس سیاه بپوشم. با هم توی آینه ذوق کردیم. آن کمد هزارتو بدون مامانم هنوزهست. چیزهایی برداشته شده و چیزهایی هنوز هست. هر وقت می‌رفتم خانه‌اش از آن کمد چیزی به من می‌داد. صدایش در گوشم هست. صدای نازنینش که با وسواس  همه چیزها را از چمدانها می‌آورد بیرون و قصه‌شان را می‌گفت. اما جزییات قصه‌ها را به یاد ندارم. جزییات بدنش را به یاد دارم. وقت خداحافظی با جسم سردش سعی کردم همه چیز را دوباره چک کنم. خال روی سینه که خودم هم دارمش، خال روی دست و چین دور لب که من هم به ارث بردم.

حالا بعد از صد و اندی روز بعضی شبها سعی می‌کنم این جزییات را یاداوری کنم. مادرم را. می‌ترسم فراموش کنم. جزییات زیبای مادرم را می‌ترسم فراموش کنم. می‌ترسم مثل زنان فامیل مادریم فراموشی در جوانی سراغم بیاید و مادرم در میان تصاویر زندگیم محو شود. این ترس سخت‌ترین ترس زندگیم است. فراموشی جزییاتی از عزیزترین کسم. 

سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۴۰۲

روز صد و پنجم

فهمیده‌ام زندگی‌ام به دو قسمت تقسیم شده؛ قبل و بعد مرگ مامان. همه چیز را با همین نقطه می‌سنجم. همه چیزهای روزمره و چیزهای دورتر. همه چیز از طعم غذا بگیر تا رنگ لباسها، پستهای اینجا و تجربه‌ی دردها. در مواجهه با هر گذشته‌ای اول از خودم می‌پرسم مامان زنده بود؟

 صد و پنج روز بی مادرم هر روز از خودم این سوال را می‌پرسم: ممکن است یکبار دیگر ببینمش؟ یک بار اتفاقی سرش را برگرداند در خیابان و نگاهم کند و لبخند بزند؟ یکبار گرمای دستش را، آن دستهای نازنین لکه لکه‌اش، آن نوازشهای عزیزش را دوباره تجربه کنم؟ چقدر خوشبختند کسانی که هنوز اینها را دارند و من چقدر بیچاره‌ام. 

یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۴۰۱

روزشصتم

برای آقاجان موبایل اندروید گرفتم. گفت می‌خواهد عکس مامان را همیشه و هر لحظه ببیند. با هم فیلم خواندن مامان را دیدیم  و گریه کردیم. من و او تنهاترین آدم‌های آن خانواده‌ایم که نمی‌دانیم بدون مامان چطور عید را تحمل کنیم. مامان دیگر نمی‌آید تهران. مامان دیگر در حیاط خانه سبزی نمی‌کارد. مامان دیگر مثل فرشته‌ها نمازنمی‌خواند. صدای مامان دیگر از آشپزخانه نمی‌آید و ما مثل ارواح در آن خانه راه می‌رویم. آقاجان می‌گوید عادت می‌کنم و به عکس مامان خیره می‌شود.  بتول صدای مامان را گاهی ازخانه می‌شنودو به سمتش می‌رود. مریم گاهی به خانه زنگ می‌زند و سراغ مامان را می‌گیرد.  من هنوز نمی‌توانم فیلمهای مامان را ببینم و فکر می‌کنم تا آخر زندگی‌ام یک حفره بزرگ درقلبم دارم که باید مراقب باشم همه چیز را باخود نبلعد. 

پنجشنبه، دی ۲۹، ۱۴۰۱

روز سی‌ام

 سی روز است که مامان مرده. سی روزاست که با تن سردش خداحافظی کردم درحالیکه فکر می‌کردم اینطور که لبخند زده حتما خواب  است و به زودی بیدار می‌شود. سی روز است که صدای گرم و نازنینش را نشنیده‌ام که با ذوق می‌گوید سلام به روی ماهت دختر جون. سی روز است یک دست و دو پا ندارم و جنازه‌ام را هر روز به خیابان می برم و به تختم برمی‌گردانم و سعی می‌کنم تمام روز از او بخواهم به من یاد بدهد بدون او چطور زنده بمانم؟ چطور راه بروم؟ چطور بخندم؟ بدون معجزه حضور او که تمام پیوند من با زمین و زمان بود، چطور می‌توانم ادامه دهم؟ 
سی روز است که نمی‌توانم هیچ کلمه‌ای بنویسم. انگار که کلمات من از آن او بود.انگار زندگی‌ام همه صدای او بود که من دیگر ندارمش. 

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۴۰۱

با من خیال کن...

 

خیابانها شلوغ شده اما تهران هنوز به ته نرسیده گویا. مامان امروز سوار تاپ حیاط شده و بعدش سبزیها را برای ناهار چیده. صبح برای من پشت تلفن یک ترانه مختصر خوانده و بعد گفته که همین که امروز راه می‌رود بهترین اتفاق ممکن است. من برایش تعریف کردم که شهرها شلوغ شده و حالا باید ببینیم چه می‌شود.

 دکترم می‌گوید ما بیماری و مرگ زودهنگام مامان را انکار می‌کنیم و فکر می‌کنیم مامان جاودانه است و مرگش اتفاق نادری است. در حالیکه بودن مامان هر روز معجزه است و گرمی بدنش و زیبایی صدا و دلنشین بودن لبخندش هم. دکترم می‌گوید نه من که همه خواهرها و حتی برادرم که هر روز در مطبش به آدمهای زیادی می‌گوید باید با ترومای زندگی‌تان کنار بیایید هم پذیرش مرگ مامان را به فردا سپرده. دکترم نمی‌داند که مامان منبع همه اینهاست. زنی که همه حیاط را پر از بوته‌های خیار و کدو کرده و درخت جدید کاشته و هر روز وعده می‌دهد که تا سال بعد برایمان میوه می‌دهد.

جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۴۰۱

بهار ۱۴۰۱

 بهار آمد. تمام نوروز باران بارید. مامان تمام روزها را بالا آورد و غذا نمی‌خورد. من هم مستاصل تماشایش می کردم. بیشتر از هر وقتی مامان را تماشا کردم و تمام تلاشم را کردم که دیگر خواب مرگ مامان را نبینم. دیگر به نبودنش فکر نکنم و به چیزهایی که مرا تا انتها می‌برد. مامان یک مبارز واقعی است. هر شب سلاحش را به زمین می‌گذارد و از درد می‌نالد اما تمام روز در حال نبرد است. ما برایش کف می‌زنیم. مامان سبزی می‌کارد و سعی می‌کند به ما دستور غذاهایی که فقط او بلد است را یاد بدهد. به همه می‌گوید که خوب است و صدایش را پشت تلفن صاف می‌کند. سرطان صدایش را گرفته اما  هنوز با صدای بلند می‌خواند. سرطان برای مامان یک مرحله‌است. فکر می‌کند از آن می‌گذرد و می‌تواند زندگی را برگرداند به ما و عمیقا معتقد است برای مرگ زود است چون ما هنوز مادر می‌خواهیم. من؟ ماشینم و ترافیک صبحگاهی بزرگراه چمران شمال می‌دانند که چقدر بیچاره و درمانده‌ام

یکشنبه، اسفند ۲۹، ۱۴۰۰

اسفند 1401

 

در درونم هیچ حس و ذوقی از بهار نیست. فکر می‌کنم مثل روزهای دیگر این شش ماه یک هفته می‌روم پیش مامان. حالا این بار زمین نفس کشیده و سر برآورده. چیزی در درونم عوض نمی‌شود. بیشتر از همیشه غمگینم و رنج هر روزه مامان فرسوده‌ام کرده.

مامان سبزه‌ها را سبز کرده و سفارش کرده حتما یک لباس نو داشته باشم. این دگرگونی زمین برایم اضطراب نبودن مامان را بیشتر می‌کند،  در دلم چند زن سیاه‌پوش نواجش می‌خوانند و من زیر لب زمزمه می‌کنم.