مامان دیگر به خوابم نمیآید. من دلم برایش خیلی تنگ میشود. اما دیگر بیتاب نمیشوم. با رفتنش کنار آمدم؟ با هرگز برنگشتنش؟ فیلمم را ساختم. همان که نتیجه سوگواری یک سالهام بود. از لحظهای که تصمیم گرفتم فیلمنامه را بازنویسی کنم تا اخرین کاتی که در نیمه شب دادم مامان ایستاده بود در درونم و نگاهم میکرد. دیگر برای سختترین تجربهی زندگیم بیتاب نمیشوم اما تنهایی و بیکسیاش هر روز خودش را به رخم میکشد. با هر بار مامان شنیدن از زنی، قلبم تیر میکشد.
واقعیت تلخ این است که دیگر هیچ وقت او مرا صدا نمیکند و من صدایش را نمیشنوم.