باید امشب زنگ میزدم به تو و میگفتم چقدر سختی کشیدی برای اینکه من به دنیا بیایم و تشکر کنم مامان. برای اینکه من دختر عزیزکردهات باشم و تو مدام بهم یاداوری کنی که ارزشش را داشت مرا به دنیا بیاوری و برایم تا میتوانی قصه بگویی زمان کم بود. قصهگویی را از تو به ارث بردم ای زیباترین و بیمانندترین زنی که به عمرم دیدهام. چقدر خوشبخت بودم که مادرم بودی. چقدر خوشبخت بودم که سی و هفت سال تولدم به تو زنگ زدم و گفتم مامان مرسی و تو با زیباترین صدایی که میشناسم گفتی قابل شما رو نداشت.
کاش آن لحظه را میتوانستم فریز کنم. همان لبخند و صدای زندهی پشت تلفنت را مامان.