مثل مادرهایی شدم که از فرزندش دور است و هر روز نگرانش. صبح ها یک بار زنگ می زنم و صدایش را برآورد می کنم. او می گوید خوب است و من می دانم دروغ میگوید. شب که بر می گردم باز تماس می گیرم و صدایش را تست می کنم. شبها با فکرش به خواب می روم . قرارها را عقب و جلو می کشم تا ساعتی را خالی کنم و به زن آن خانه ِ پنجره هایِ رو به زمستان سر بزنم.
آن زن خوب نیست.
آن زن روزهای زیادی گریه کرده است
آن زن رمق لبخند ندارد...
آن زن ...
من؟
پاسخحذفو باز هم دلتنگی،دلشوره...
پاسخحذف