آن روز اول به چیزی فکر نکرده بودم. می دانی سالها بود از یاد برده بودم تنم را. بعد از مدتها رو به دو چشم نازنینت نشستم و روایت تنم را برایت واو به واو گفتم . چرا باید برایت می گفتم! ... راست می گفت دارم از خودم انتقام می گیرم این تابستان. از همه کرده ها و نکرده هایم دارم انتقام می گیرم. می نشینم رو به رویت و حرفهایی می زنم که هرگز نگفته ام!
حالا ار پس این همه روز تو می روی و من دلتنگت می شوم! این واقعیت تلخ را آن شب که مست صدایت شده بودم فهمیدم. دلتنگ همینقدر بودنم برای کسی ، همینقدر بودنت، دلتنگ آن لحظه های شیطنتهایمان. دلتنگ کشف تو!
تو می روی. چمدانت را بسته ای. چقدر مراقبی که بار اضافه نداشته باشی! می نویسی:
حالا ار پس این همه روز تو می روی و من دلتنگت می شوم! این واقعیت تلخ را آن شب که مست صدایت شده بودم فهمیدم. دلتنگ همینقدر بودنم برای کسی ، همینقدر بودنت، دلتنگ آن لحظه های شیطنتهایمان. دلتنگ کشف تو!
تو می روی. چمدانت را بسته ای. چقدر مراقبی که بار اضافه نداشته باشی! می نویسی:
Hey. Im heading to … early tomorrow morning. Pls com share …to night…
تو می روی! تلخی این واقعیت از صبح زیر زبانم مانده...
یک سالی می شود این دور و بر نیامدم. امشب نمی دانم به خاطر تب بود یا چی. دلم خواست سراغ بگیرم از وبلاگم و این کوچه ها... خوبی؟
پاسخحذفاین فضای وبلاگ ها بی تابم می کند. پر از خرت و پرت های خاک گرفته که خاکشان را نمی خواهم بتکانم... نمی خواهم دورشان بیاندازم...دلم تنگ است اما برایشان... برزخی است خلاصه...